کودک درون همان بچه کوچکی است که دوست دارد تربیت شود، مورد توجه و مراقبت قرار گیرد و او را دوست داشته باشند.
روح آزاد، شیطان و بازیگوشی است که شما آن را سر به راه کرده و کنترل می کنید، او عاطفی و حساس است، شما او را هدایت کرده و آرام می کنید، با این حال در درون شما زندگی می کند. او خلاق و هنرپیشه است، شکل یافته و سامان دهی شده و نیازمند رهایی است. کودک درون همان شمایی است که درد می کشید، نادیده گرفته می شوید، خود را از دید دیگران پنهان کرده و وجود خود را انکار می کنید. این کودک همیشه در زیر سطح قرار دارد و موجب نگرانی و ترس شما از مورد سوء استفاده قرار گرفتن می شود. شمایی که در زمان جوانی عاشق بازی و شادی و سبک سر بودید. همان کسی که شما آن را با شخصی بالغ، جدی و دارای رفتار تکلیف گرا جایگزین کردید. کودک درون شما گم شده یا فراموش شده اما هنوز هم در ناخودآگاه شما ساکن است. کسی که می داند چگونه بازی کند و خوش بگذراند و به شما کمک می کند تا خستگی را از خود دور کرده و استرس را در زندگی خود کنترل کنید. شخصی که اگر آسان بگیرید، جدی بودن خود را رها کنید، بر ترس تان غلبه کنید و انعطاف پذیری و تغییر را در زندگی خود بپذیرید، می توانید او را به عنوان یک بزرگسال در نظر بگیرید. شخصی در درون شما که برای انجام کارهایش نیازمند حمایت و تشویق از طریق ابزارهای متفاوت است. از این طریق می توانید زندگی جدید و سالمی داشته و فرصتی برای رشد شخصی بیابید.
جایگاه کودک درون کودک درون در هر شخص بالغ و بزرگسالی وجود دارد. در حافظه یا ناخودآگاه ما وجود دارد زیرا هر کدام از ما خاطرات تلخی از گذشته داریم که انگیزه فعلی و آینده ما را شکل می دهد. او به رویاها یا خیال بسیاری از ما می آید. ما می توانیم به وضوح مجسم کنیم که این کودک چه شکلی است، چه احساسی دارد و چگونه عمل می کند. کودک درون در ارتباط با دنیای روحی ما است، زیرا بیشتر در قلمروی روح ما قرار دارد تا در قلمروی رفتار آگاهانه. ترکیبی از ارزش کنونی و سیستم اعتقادی ما است اگر چه ما از تاثیر آن بر تصمیم گیری های خود خبر نداریم. علت وجود کودک درون این است که وقتی ما کوچک بودیم قوانین خانوادگی ما ایجاب می کرد که ما به عنوان یک خانواده شاد و سالم خود را نشان دهیم بنابراین ما کودک درون خود را تحت فشار قرار می دادیم تا مسوول تر، جدی تر و موفق تر به نظر برسد. با بزرگ شدن در یک خانواده معیوب، بلوغ عاطفی از رشد بازمی ماند و موجب ناتمام ماندن کار کودک درون می شود. همین مساله موجب می شود اشخاص سریع رشد کرده و تبدیل به بزرگسالان کوچکی شوند و بیش از حد مسوول یا ایده آلیست شده و از لحاظ عاطفی آسیب پذیر شوند.
اما چیزی که مهمتر از خود کودک درون است، انواع آن است. ما ۲ نوع کودک درون داریم؛ کودکسازگار و کودک طبیعی. آنکه هی میگویند کودک درونت را دریاب، منظورشان کودک طبیعی درون است. اما کودک سازگار اصلا چیز خوبی نیست چون که کاملا تحت تاثیر والد است؛ یعنی نوعی از کودکیکردن که والدین آدم دوست دارند و کاملا تحت سلطه است.
یادتان باشد که کودک طبیعی کاملا شاد و سرحال و بشاش است و اگر هم پرخاشگری میکند، بههرحال خودش است اما کودک سازگار فقط دارد دیکته والدین خودش و جانشینان والدیناش در اجتماع ( از معلم گرفته تا همسر) را اجرا میکند و فقط هدفش مقبولبودن است.
نقش کودک درون در رشد و موفقیت
غرایز ما نه تنها از غرایز بقیه موجودات ضعیفتر است بلکه قادر هستیم بر خلاف موجودات دیگر آنها را سرکوب کنیم.
در اعماق درون شما موجودی زندگی میکند که قادر است عملاً در هرگونه شرایط محیطی عملکرد موثری داشته و به عالیترین سطوح موفقیت دست یابد. در آن اعماق افکار و نظریات، قابلیتها و نیروهای بالقوه طبیعی وجود دارند که در همه زمینههای عملی زندگی، شما را یاری میدهند.
آموختن راه اعتماد به غرایز با سعی در انجام کاری به معنای تلاش و کوشش آغاز نمیشود. اگر سعی کنید تا با غرایز خویش تماس دوباره برقرار نمایید در واقع فشار غیر لازمی بر خود وارد میآورید تا کارهایی را انجام دهید که بدن شما خود، راه آن را بلد است. مثل دویدن، بازی کردن، تنفس، آفتاب گرفتن. به همین منوال اگر سعی کنید بدن خود را مجبور به کاری کنید که نمیخواهید، مثل ۱۰ ساعت متوالی نشستن یا سیگار کشیدن، بدن مقاومت خواهد کرد.
بدن شما کامل است. میداند چگونه بدن بوده، چگونه کارهایی را که از بدنها بر میآید انجام دهد. میداند چگونه راه رفته، عرق کرده، خوابیده، گرسنه شده و گریه کند. همچنین آموزندهی بسیار خوبی است. میتوان شنا، رانندگی، نامه نوشتن، گیتار زدن یا کوهنوردی را به آن یاد داد. اما زمانی که میخواهید مهارت تازهای را به آن بیاموزید، نیاز دارد که به حال خود گذارده شود تا بر اساس غرایز خویش عمل کند.
اعتماد به غرایز یعنی اجازه دهید بدن شما کاری را انجام دهد که میداند. خود را رها کرده، سخت نگرفته، فشار و قضاوت راجع به بدن خویش بر اساس معیارهای دیگران را به فراموشی بسپارید.
گربهی مادری که فوراً میفهمد یکی از بچههایش به کمک احتیاج دارد هیچ فرقی با مادر انسانی که با صدای دورِ سرفهای در شب بیدار میشود ندارد.
اگر به نیازهای درونی خود حرمت گذاشته و به غرایز طبیعی خویش توجه کنیم زنده میمانیم. اگر نه، به نحوی میمیریم.
نیازی نیست نظری را که دیگران یا جامعه به طور کلی مایلند نسبت به اعمالتان داشته باشید، بپذیرید! اگر این کار را بکنید، کلافگی را برای خود برخواهید گزید.
به جای قبول حرف مردم راجع به غیر طبیعی بودن اعمال بدن میتوانید از موجودات دیگر یاد بگیرید. آنها ساختمان کامل بدن خویش و اعمالی را که باید برای بقا انجام دهند به سان امری عادی میپذیرند.
تصمیم بگیرید که فوراً همهی برداشتهای تنفر آمیز خود را نسبت به اعمال اساسی بدن خویش شناسایی و آنها را تبدیل به پذیرش کنید. از قضاوت منفی نسبت به اعمال بدن خویش امتناع و چنین قضاوتهایی را به دیگران نیز انتقال ندهید. لازم نیست هر بار که به دستشویی میروید از کمال طبیعی به وجد آیید، اما بهتر از آن است که فکر کنید کاری نفرت انگیز انجام میدهید.
هر روز به مدت چند دقیقه هنگام دوش گرفتن یا زمان آگهیهای تلویزیون به بدن خود توجه کنید تا از تن خود و کارهایی که باید برای بقا و خشنودی شما بکند آگاه شوید.
چقدر وقت صرف کردهاید تا یاد بگیرید که بدن خود و اعمال آن را دوست دارید؟
در مورد اعمال بدن مکث و فکر کردن ۳ ثانیهای را انجام دهید.
به تمامی رویاهایی که به ذهنتان میآید اجازهی ابراز بدهید.
همهی کودکان به خاطر دارند که آنچه را که بزرگسالان به عنوان دیوانگی محکوم میکنند، خیلی هیجان انگیز و زیباست. کودک درون به شما میگوید که همهی آن لحظات هیجان انگیز دیوانه وار را در زندگی خود از بین بردهاید، احتمالاً به این دلیل که در تمام اوقات عاقلتر و منطقیتر باشید. قدری دیوانه و غیر قابل پیش بینی بودن در بعضی اوقات احتمالاً به نظرتان احمقانه میآید. اما کودک به راستی از پوشیدن لباسهای مضحک در مهمانیها، شنا کردن در ساعت ۴ صبح، بازی دزد و پلیس یا هر کار دیگری که دیگران را وادار میکند که بگویند «راستی که دیوانه است» لذت میبرد.
البته نوعی دیوانه هست که هیچ کس خوشش نمیآید و آن زمانی است که شخص تسلط بر زندگی خود را کاملاً از دست داده، وحشت کرده، کارش به تیمارستان میکشد. اما این آن دیوانگی نیست که من میگویم. آن دیوانگی را که من از آن صحبت میکنم، نوعی است که اگر شخص به خود اجازه دهد که گاه به گاه مثل یک بچه با رفتار غریب و خنده از حالت رسمی بیرون بیاید، میتواند از آن لذت ببرد. دیوانه بودن در این حالت این معنی را میدهد که شخص پارهای از مهارت هایی را که زندگیش را در بند کرده باز نماید. میتوان در عین حالی که در مورد شغل، مسئولیتها و مشکلاتی که مستلزم برخورد مستقیم و عاقلانه است رفتاری جدی و پخته داشت، مواقعی نیز خود را رها کرد.
بدون دیدگاه